چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ
چند سال پیش یکی از اعضای فعال سایت کانون گفتمان قرآن بودم که الان اسمش شده کانون گفتگوی قرآنی. یه مطلب طنز در مورد این سایت نوشتم که همچین بدک نیست.اشاره: پروفسور «خوش تیپ منش» از اعضای قدیمی کانون گفتمان قرآن است که سابقه اشتغال به شغل شریف قصابی دارد. وی از اعضای فعال در بخش سرگرمی و گاهی در بخشهای جدی کانون است. به همین مناسبت از ایشون دعوت کردیم در مصاحبهای با ما، نظراتشون درباره سایت رو به ما بگن. لازم به ذکر است که تعدادی گاو و شتر و شترمرغ به افتخار حضور ایشون و در مقابل قدوم ایشون قربونی شدند. به همین دلیل دم در کانون خونآلود شده لطفا مواظب باشید.
گوگوری مگوری: حضرت پروفسور من سلام عرض میکنم خدمت شماپروفسور خوش تیپ منش: چی؟!
گ: سلام عرض کردم استاد!پ: بله!
گ: [مشتش را بر میز مصاحبه میکوبد و با عصبانیت میگوید] سلام عرض کردم پروفسور.پ: [پروفسور دستی به سبیل هایش میکشد و میگوید:] صداتو بیار پایین کوچولو. سلام.
گ: جناب پروفسور ما شنیدیم که شما فعالیت های اینترنتی دارین.پ: کی؟ چی؟ کجا؟ کی گفته؟ به ارواح خاک عمه اوباما که من اهل سایتهای خلاف باشم. ما رو چه به این کارها!
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۴۹ ق.ظ
یادمه اولین مطلبی که توی اولین وبلاگم زدم این بود:خدایا به خاطر اینکه به من کمک کردی تا وبلاگ بزنم از تو متشکرم!خدایا به خاطر اینکه در مقابل این همه بدی، این همه خوبی به من کردی نوکرتم!سالها با قرآن ناآشنا و کمآشنا بودم؛ از تو متشکرم که مرا با قرآن و گوهرهای اهل بیت آشنا کردی.خدایا با اینکه بنده خوبی برایت نبودهام اما تو خوب خدایی برایم بودهای.ای خداوند حکیم، چرا همه جفتند و ما تکیم؟!خدایا تمام مجردان عالم را متاهل بگردان! و دل پدر و مادر ما را هم نرم بگردان!!خدایا یک همسر باب دندان* ما به ما عنایت فرما! به ما که پسری به تمام معنا نجیبیم. – وا! چه از خود راضی! خجالت هم خوب چیزیه-خدایا این پسر گل بسر خانه خراب را هدایت بفرما.ای خدا رادیات عشق من از بهر تو آمد به جوش....... گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم.خدا جون! تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد ........حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد.
نکته*: اکنون به این آرزو رسیدهایم!
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۳۴ ق.ظ
اول و دوم دبیرستان که بودم توی مسیر دبیرستانمون یه خیابون بود که یه مدرسه راهنمایی دخترانه توش بود. وقتی صبح هر روز دخترا به مدرسه می رفتن یا وقتی بعد از تعطیل شدن همه می زدن بیرون، یه 400، 500 نفر می ریختن تو خیابون. یعنی تا چشم کار می کرد دختر بودا! منم از اون خیابون که رد می شدم به هیچ کدوم از اینا نگاه نمی کردم. همیشه توی دلم می گفتم بابا تو دیگه کی هستی. به حتی یه نفر از اینا هم نگاه نکردی.حتی یادمه روز اولی که به سن تکلیف رسیده بودم اتفاقی نگاهم افتاد به یه خانمی که یه خورده از موهاش پیدا بود؛ آقا من تا چند مدت همش با خودم کلنجار می رفتم که آخه چرا این جوری شد؟! داشت گریه ام می گرفت در حالی که واقعا هیچ گناهی نکرده بودم....اما حالا
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۴:۴۳ ب.ظ
وقتی عاشق علم و کتاب و تحقیق باشی خوابهات هم علمی میشه! این خاطره رو از زبان دکتر احمد پاکتچی در یکی از کلاسهایی که با ایشون داشتم شنیدم:شاید تقریبا در سن 21 سالگی بودم که یک شب در خواب دیدم در یک کتابخانه خیلی کهنه و قدیمی، یک جلد از کتاب تفسیرالقران ابن ابی حاتم را به دست آوردهام، و هر چقدر دنبال این میگشتم که جلدهای دیگر را به دست آورم، پیدا نمیکردم و خیلی هراسان از خواب بیدار شدم و دیدم که همان یک جلد هم نیست! تقریبا چیزی حدود ده سال بعد بود که خبر پیدا شدن یک جلد از کتاب تفسیر القران ابن ابی حاتم را دیدم و بعد از پیگیری به کتاب دسترسی پیدا کردم. این نشاندهنده شدت علاقهای است که شاید از بدو جوانی نسبت به این متون و نوشتهها داشتهام. به هر حال الان آن یک جلد موجود است ولی بقیه تفسیر هنوز مفقود است.
شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ
- یادش بخیر روزهایی که هنوز دبستانی بودم. هال خانهمان را سنگکاری میکردند و من 9 صبح یک روز درمیان به کلاسهای تابستانی پایگاه شهید برگی میرفتم.- یادش بخیر روزهایی که کتاب «برنامه زندگی روزانه یک مسلمان» را از کتابخانه پایگاه گرفته بودم و چند ماهی تحویل نداده بودم. بالاخره وجدان درد گرفتم و با یک اسکناس 50 تومانی به عنوان جریمه آن را به کتابخانه برگرداندم!- یادش بخیر روزهایی که علی آقای خوش اخلاق خونیکی، در آن سالهای دور، نامم را برای اولین بار به عنوان مکبر روی شیشههای قفسههای قرآن مسجد زده بود. مکبر نماز صبح. و چقدر نگران بودم که خواب نمانم. به بابا گفته بودم مرا بیدار کند و به مسجد رفتیم. و من برای اولین بار، مکبر شدم. نماز صبح به امامت حاج آقای موسوی که الان در مسجد جواد الائمه حضور دارند.