طنز: در رثای خشکسالی
اول. در غسل بدل از وضو!
حکایت است شیخ قحط الحکماء بدپیله معروف به آبشناس، در ایامی که شش
ماه و سه چار پنج روز از آخرین باران «سنگ ترّ» در ولایت بیرجند میگذشت، بهقصد
صلات ظهر بر مسجدی برفت و در وضوخانه مرد شادابی را دید که در حال وضوست و چندین و
چند بار آب بر صورت و دستهایش میریزد. بر وی فرمود: چنین که تو وضو میگیری ما
غسل میکنیم! چرا چنین در آبها غوطهوری؟! شاداب چنین پاسخ داد که: مرا نمیگیرد!
شیخ فرمود: مگر برق است که تو را بگیرد؟! بیشتر توضیح بده. شاداب گفت: به دلم نمیچسبد!
شیخ پس از شنیدن این پاسخ بیشازحد منطقی، نعرهها بزد و بر آستانه ورودی اداره آب
شهرستان، بر زمین افتاد و دانست که در این پنجاه سال عمرش، وضویش باطل بوده! چرا
که با یک لیوان وضو میگرفته است.
دویم. در حکایت فواره هلیکوپتری و سرزمین موجهای آبی
باری، شیخ پس از به هوش آمدن از خلسه عرفانی فوقالذکر به راه خویش ادامه داد و دقایقی بعد به پارکی رسید، سبز و مصفی؛ و دید نارنجیپوشی، شیلنگ آب به دست گرفته و بهصورت فواره هلیکوپتری سهطرفه، در حال آبیاری چمنهاست! وی را این حرکت خوش آمد اما تأملی نمود و با خویشتن خویش گفت، جلالخالق! سر ظهر و در این گرما، چه وقت آبیاری است؟! در همین تفکرات خام بود که دید در پیادهروی نزدیکش، جوانی در حال شستشوی ماکسیمای سفید یخچالی خود است؛ و چنان آبیاریاش میکرد، تو گویی در سرزمین موجهای آبی هستی! بدو گفت: جوان! شنا بلدی؟ یکوقت غرق نشوی! چرا اینقدر بیمحابا آب را به مسلخ فنا کشیدهای؟! جوان با نگاهی خشمآلود، ابرویش را کج نموده و گفت: پولش را میدهم. شیخ پس از استماع این مغلطه فجیع، با خود گفت: افسوس که پیری بر من غلبه کرده وگرنه با یک حرکت آبدولیاچاگی[1] کارَت را یکسره نموده و راهی دیار باقیات میکردم!
سیّم. شیخ در محضر استاد
شیخ پس از فرو بردن خشم خود و پس از استراحتی کوتاه، دید که همچنان خشمگین است و این غضب، قابل فرو بردن نیست. پس رو بهسوی استاد نهاد تا موعظه او را چونان آبی بر آتش غضبش ریزد. به محضر استاد شرفیاب شد و شرح ماجرا بیان نموده و گفت: استاد من چنین و چنان دیدم و بسیار خشمگین و نگرانم. استاد فرمود: آنچه تو دیدی تنها گوشهای از ماجرا بود و اصل آن جای دیگر است! شیخ انگشت تعجب به دهان برگرفت و گفت، یعنی آنچه من دیدم دوربین مخفی بوده یا فتوشاپ؟ یا هم یعنی اورجینال نبوده؟ استاد فرمود: خاموش باش و فردا ظهر با من به سرزمین معهود روانه شو. پس چون فردا شد، رفتند و رفتند تا به یک زمین کشاورزی رسیدند. استاد به شیخ فرمود: به اطرافت نگاه کن. شیخ دید که آفتاب نیمروز، بهقدری سوزان است که تخممرغ را بدون آب، آبپز کرده و دود را از کله بلند میکند. چاه آبی آنطرف تر دیده میشود که آب روان همچو شیر غران در جویهایی از آنجا بیرون میآید و به زمین کشاورزی میرسد. بخشی از آب در خاک فرو میرود و قسمتی دیگر، تبخیر شده و بر هوا میرود و آن باقی، علفهای هرز را آبیاری میکند! ناگهان صدای چند ماشین تانکر آب را شنید که در حال عبور بودند. از استاد، استعلام کرد که اینها به کجا میروند؟ استاد گفت: اینها آب شرب چندین روستاست که با تانکر حمل میشود. شیخ گفت: پس اینهمه آب که در این زمین روان است چرا چنین است؟ استاد پاسخ داد: پس بدان و آگاه باش که آنچه تو پیشازاین دیدهای جنگولک بازیای بیش نبوده و اصل جنس، در اینجاست! و ماجرای اسراف از اینجا آب میخورد. شیخ گفت: مگر الان دیگر آبی باقی مانده است که آب بخورد؟ استاد ضربتی بر پشت گردن شیخ زد و گفت: اینقدر گیر نده. این اصطلاح است. پس شیخ در دم بیفسرد و جان بداد! و استاد که آبی برای غسلش نداشت، او را خشک خشک دفن کرد؛ و بر مزارش نوشت: شیخ ما کرامتی داشت که تنها با یک لیوان آب، وضو میگرفت.
سیخ چکول[1] حرکتی زیبا اما خطرناک در تکواندو