عصر یکی از روزهای گرم (!) زمستان 88، تهران، بزرگراه شهید چمران، ایستگاه اتوبوس پل مدیریت. منتظر بودم تا اتوبوس بیاد که ناگهان پیرمردی لاغر اندام، نزدیکم آمد و پرسید: «دانشجویی؟» گفتم: بله! بدون هیچ مقدمه و بحثی پرسید: «پیامبری که شیر مادر نخورد؟» من که تعجب کرده بودم و دلیل این کارشو نمیدونستم یه خورده فکر کردم و گفتم: حضرت آدم (ع). گفت: «قرآن میخونی؟ اهلش هستی؟» ...
یادم میآید بچه که بودم یعنی دبستان که میرفتم مادرم به من روخوانی قرآن یاد میداد. تقریبا هر روز قرآن کوچک کیفی زیپدارش را میآورد و باز میکرد و به من میگفت قرآن بخوان. مینشست و اشتباهات روخوانیام را میگفت. همین چند روز پیش بود که باز به یاد آن روزها افتاده بود و میگفت: تو کلاس پنجم دبستان که بودی قرآن را روان و بدون اشتباه میخواندی و افسوس میخورد که چرا فرزندان دیگرش را نتوانسته اینگونه آموزش دهد.